پنگوئن خانم :)



بالاخره بعد از مدت ها دوباره کتابی به دست گرفتم تا بخونم!

قبل تر ها کتاب میخریدم و انبار میکردم!حالا بعد میخوندم به مرور!

الان در لحظه تر زندگی میکنم!چیزی میخرم که حس میکنم بهش نیاز دارم :)

 

تصمیم گرفتم این ریختی باشم!یکم به زمان حال بیشتر توجه کنم :)

توی حرفام با مشاور با دوستام یا هر کس دیگه‌ای که یکم میشناستم همیشه این بازخورد رو میگرفتم که من ادم حولی هستم.منکرش نمیشم! و فکر میکنم علت این رفتار نگاه مستقیمیه که به اینده دارم!باعث میشه همش سریع بخوام برسم به مرحله‌ی بعدی!یا حتی از فکر اینکه این اتفاق تموم میشه نتونم از لحظه‌ام استفاده کنم!

دقیقا امروز همین اتفاق افتاد :)

برای اولین بار بود که با دختر عمه هام میرفتم کافه!من معمولا با دوستام بیرون میرم و خیلی با بچه‌های خانواده جایی نمیرم!ولی دیروز طی یه حرکت انقلابی زنگ زدم به محدثه و شادی و جمعشون کردم برای صبونه!

بارون نم نم خیلی قشنگی میومد!رفتیم کافه و از لحظه‌ای که نشستیم تا وقتی پاشدیم انقد خندیدیم که من از چشمام اشک میومد!بعدم تو همون بارون پیاده برگشتیم خونه ما و با هم غذا درست کردیم

 وسط خنده هام بهشون نگاه میکردم و تو مغزم این میگذشت که باید تا یه ساعت دیگه تموم میشه خنده ها!این اتفاق فقط واسه لحظه‌های خوبم نیستا!هر لحظه‌ای خوب و بد!

اها اینکه از کجا اینجوری شدم!

یادمه برای فوت مامان اون اول اولا شاهین یه بار بهم گفت سعی کن عین یه فیلم نگاش کنی!

و این بازیه که میکنم!همه چیو عین یه فیلم میبینم!هر قابی که درست میشه شاد باشه یا غمگین فرق نداره!از اون قاب میام بیرون دستمو میزارم زیر چونم و بهش نگاه میکنم!حس جالبی میده :)

این کاری که میکنم هم خوبه هم بد! بستگی داره چطوری بهش نگاه بشه!

 

یه قابی تو ذهنمه که وقتی خسته میشم میاد تو ذهنم و باعث میشه لبخند بزنم(عکس پروفایلم از یه زاویه دیگه) :

توچال بودیم!بستنی خورده بودیم و سرد بود!عین همیشه دستمو بردم تو جیب اریا تا گرم کنم(همیشه جیباش گرمه :))) تضمینی) این بار اونقد سرد بود که تصمیم گرفتم اون یکی دستمم ببرم :)) دو تا دستم تو جیبش بود و خب رو به روی هم بودیم!سردش بود! نمیدونم چرا ولی منم سرمو گذاشتم رو سینه‌اش!حس عجیب خوبی داشت! همون موقع هم زیر لبم گفتم که دوست دارم تو این لحظه بمونم :))) 

 

اون لحظه گذشته مثل تمام لحظه‌های دیگه زندگیم که تا حالا گذشتن!ولی یه لحظه‌هایی هستن که تو ذهنم ثبت شدن!انگار جون دارن!

 

داشتم میگفتم که من ادم عجولیم!چون همیشه به بعدش فکر میکنم! ولی خب تصمیم گرفتم از این همه عجله کم کنم!تصمیم گرفتم بچشم! هر چی که این لحظه دارمو!اگه درده اگه خنده‌اس اگه نگرانیه!هر چی که هست رو بچشم!انقد به بعدش فکر نکنم!

این تصمیم شبیه تصمیمه که ترم دو گرفتم!همون موقع که سپنجی بهم نگاه کرد و گفت تو همه چی داری جز اعتماد بنفس!

همون موقع خواستم که اعتماد بنفسمو زیاد تر کنم!درستش کنم! ترمیمش کنم!

الانم نوبت این یکی اخلاقمه فک کنم :)

 

مامانم اون موقع ها یه حرفی میزد ، میگفت هر وقت میخوای یه کاری بکنی هی نگو میخوام اینکارو کنم میخوام اونکارو بکنم! پاشو و انجامش بده!

راست میگفت! انگار وقتی ادم هی تو ذهنش تکرار میکنه یه حلقه‌ی بسته‌ای از کار ها تو ذهنش شکل میگیره که انجام نمیشن فقط تو ذهن مرور میشن و ادمو کلافه تر میکنن :)

خلاصه این کتابی که گرفتم راجب همینه :) اینکه چطوری کوچولو کوچولو پاشیم و انجام بدیم!تا بعد وقتی برگشتیم نگاه به پشت سر کردیم یه مشت کار عقب افتاده و انجام نشده نداشته باشیم! در عوض بدونیم از اون ۱۰ متری که میخوایم بریم ۱ متریش رو رفتیم!

 

یه مسئله دیگه‌ای که این چند روز دیدم اینه:

میدونی ادم های مختلف یه حدود هایی دارن که وقتی از اون حدود بهشون نزدیک تر میشی میگی وای چقد فلانی شبیه من فکر میکنه!وقتی از اون حدود دور میشی میگی چرا انقد دنیاش با من متفاوته! میدونی انگار وقتی به ادما نزدیک میشیم عینک اونا رو به چشممون میزنیم و دنیا رو از پشت اون عینک میبینیم!و حرفاشون منطقیه!ولی وقتی دور میشیم و دیگه به قدر کافی نزدیک نیستیم دنیاعه عوض میشه و حرف همو خیلی نمیفهمیم :)

 

خلاصه مسئله ها زیادن و کار طولانی :)) مهم اینه که بچشیم!

به قول پویان بریم و زندگی خوشگلمونو بکنیم :))

 


و اولین تولدی که به سنش اضافه نمی‌شه :)

روزهای عجیبیه واقعا!

هر چیزی رو که از سر میگذرونم یه چیز دیگه‌ای پیش میاد!شبیه این بازی هاس که تو گوشیه!میری مرحله بعدی و دردسرای بزرگ تر!

همین چند روز پیش روز مادر بود!هنوز به ف ا ک رفتن اون تموم نشده که روز تولدش هم سر رسید!

حالا کاش فقط یادش بود!!

تو این گیر و دار اتفاقات موجود در جهان اعم از کرونا ، مردن‌ها، مشکلات دانشگاه، معضلات زندگی جدید، نبود مادر، استاد های بیشعور، فامیل های کوته فکر و حراف و. ، همیشه یه سری مشکلات ارتباطی هم هست که از درون میزنه قلعه رو خورد میکنه!

یه مدت با دوستام مشکلات داشتم!

یه مدت با داداشم دعوام میشد

یه مدت با بابام

یه مدت بزرگم!

 

الانم عین همیشه مشکلات پشت هم ردیف شدن!

در طول روز معمولا خیلی با کسی حرف نمیزنم!شب که میشه میرم با اریا حرف بزنم هر شب براش یه روضه‌ای دارم واسه گفتن! دیگه حال خودمم داره بهم میخوره چه برسه به اون!

یا مثلا علیرضا!بنده خدا هر وقت بهش پیام میدم انقد تابلوعه که داغونم که تهش اعتراف میکنم چرا حالم بده!

به شدت حس میکنم دارم زباله تولید میکنم و همشو تو سر این و اون خورد میکنم!

 

من از اینجایی که دارم توش زندگی میکنم متنفرم :)

 

آرش یه حرف باحالی میزد! میگفت که من مشکلات خودمو داشتم بعد میگفتم ولی میرم دوستامو میبینم و حالم خوب میشه!اما الان اینطوری نیست! خیلی دوست داشتم اون موقع بگم با وجود تمام مشکلاتی که تو روابطمون پیش اومده هنوزم من فقط میام شما رو ببینم تا انرژی بگیرم!تا حالم خوب بشه! حتی اگه داریم راجب بدبختیامون حرف میزنیم :) ولی حس کردم گفتنش هم سیاه نماییه هم مظلوم نمایی!

 

باز خوبه اینجا هست!که زباله های مغزی و یکم از این حال بدم رو بریزم اینجا! هر چند اینجا ریختنش هم حس خوبی بهم نمیده!و یکم که زیاد میشه بخودم میگم چقد چ س ناله‌ای لعنتی!

 

خلاصه که امروز تولد مامانه!نمیدونم واسه آدم های مرده تولد معنی داره یا نه!واسمم خیلی مهم نیست!فقط دوست داشتم تو این روز عزیز کنج خونه بشینم و تنها باشم!نه اینکه برم و فامیل هایی که هر کدوم اصرار دارن به من ثابت کنن مادرم عزیز بوده و دوست داشتنی و ارتباط خیلی نزدیکی باهاش داشتن رو تحمل کنم!

من تو این روز هیچی نمیخواستم فقط میخواستم آروم باشم اما الان باید ناهار درست کنمُ انتخاب واحدی که عین کلاف پیچیده تو هم رو درست کنم، گرانشی که مونده رو بخونم، پک پذیرایی برای شب درست کنم، کلاس هام رو برم و ادم ها رو تحمل کنم!

 

آدم ها موجودات خودخواهین!به شدت خودخواه!مامانمم خودخواه بود!چون دلش واسه من تنگ میشد نمیخواست که من برم!چون خودش یه سری اعتقادات و ارزوها داشت منم باید اون ها رو میداشتم!

بابامم خودخواهه!چون تو جمع میتونه گریه کنه و خودشو خالی کنه من باید جمع و بغض خفگیش رو تحمل کنم!

محسن هم خودخواهه!چون خودش داره میره و بردار و پدرش رو دوست داره منو با خودش نمیبره تا اون ها تنها نباشن!

بماند که آدم های دیگه چندین برابر میتونن خودخواه تر باشن!

منم خودخواهم!مثل تموم ادمای دیگه!ولی زندگی داره جوری مینو تو منگنه میکنه که له بشم صدامم در نیاد!

 

امروز تلخم!نه چون تولد مامانه و نیستش!این موضوع به قدر کافی اذیت کننده هست ولی من تلخم چون فکر میکنم اگه مامانم میبود بت بابام نمیشکست برام!اگر مامانم میبود یا مراسمی نمیذاشت مخالف نظر بقیه یا اگه میزاشت همه کاراشو خودش میکرد!تلخم چون از در و دیوار میباره و هیچ کنترلی ندارم روشون!

تلخم چون امروز دقیقا ۶ ماه از رفتنش میگذره و من دیگه تاب ندارم!

من خیلی تلخم!خیلی زیاد!

انقدر داره اتفاقات با سرعت و پشت هم پیش میاد که نه میتونم واسه شیرین هاش خوشحالی کنم نه واسه تلخ هاش گریه زاری :)

 

من دوست دارم چند روز فقط از این دنیا و آدم هاش مرخصی بگیرم و نباشم :)

 

خلاصه که مامان جان تولدت مبارک! هرچند نمیدونم گفتنش چقد درسته!چون امروز اصلا مبارک نیست دیگه :) ولی تو تولد ها رو دوست داشتی!تو از جمع کردن آدم ها کنار هم لذت میبردی!از دیدن شادی ماها خوشحال بودی! امروز مبارک نیست مامان اما من تمام تلاشمو میکنم تا حداقل بابام اگه میتونه خالی شه! باز خالی شدن یک نفر بهتر از هیچیه!امروز مبارک نیست مامان منم از حمع خستم ولی جمع رو تحمل میکنم چون تو همیشه اصرار داشتی من تو همه جمع ها باشم!مبارک نیست و مبارک هم نمیشه این تولد بدون تو :)

 

توضیح : من ۷ صبح ۲۳ آذر بدنیا اومدم! مامانم انقد تولد واسش مهم بود که هر سال ۷ صبح ۲۳ اذر بهم تبریک میگفت و کادو میداد :)

فکر نمیکنم واقعا آدمی پیدا شه که بتونه یه کوچولو جای خالیشو پر کنه!انقد که بود! و انقد که حضور داشت!الان یه فضاییه انگار که باز هست و حضور داره ولی نیست!یه پر از خایل عجیبیه :)


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هاشور ابرو و فیبروز در اصفهان وبلاگ رسمی شرکت بیان 724چنج فروش محصولات اوریف لیم معرفی و بررسی لپ تاپ و سخت افزار PursserTransmitter فروش رزین اپوکسی شفاف - سیلیکون قالب گیری -پلی استر- وینیل استر - فوم پلی یورتان وبلاگ رسمی تفسیر طاهر یادگیری زبان انگلیسی از پایه دست نوشته های روزالیند فرانکلین